Archive for سپتامبر, 2010

شمعدانی سفید

وقتی صدای باد می آید، صلابتی به همراه دارد که مرا در پس کوچه های زمان غوطه ور میکند، ناگهان به یاد زنگارهای سماور مادربزرگ می افتم و دستان چروکیده ایی که میلرزد، چایی خوش طعم و گورایی که میل به سیاهی دارد، و تلفیق بوی سیگار پدر در این فضا نگاهم را به شمعدانی پلاسیده ایی در گوشه حوض پیوند میزند، شمعدانی سفیدی که یادگار شهادت است و بوی خون میدهد، هرگاه به آوندهای آن نگاه میکنم، آنقدر منبسط شده اند که به قرمزی گراییده اند، مثل خون کبوترمان که گربه همسایه سرش را از تن جدا کرد، ما که یک سر دیدیم و چند پر، صدای صفحه گرامافون مادربزرگ فکرم را به سوی دیگری میبرد»دو سه شبه که چشمام به دره، خدا کنه که خوابم نبره» نگاهی به پدر می اندازم در هاله ایی از دود گم شده، مادربزرگ هم صورت خود را پشت بافتنیش که سال هاست مشغول بافتن آن است پنهان کرده، حوض خشکیده و شمعدانی سوخته، صدای پاسبان ها با صدای جیغ و داد زن های همسایه درآمیخته…. دیگر صدایی نمی آید…..

سپتامبر 25, 2010 at 3:19 ب.ظ. 30 دیدگاه

دور آخر

هر روز عمرم از دیروز بدتره

عمری که هر نفس بی غم نمی گذره

دلگیر و خسته ام بی روح ساکتم

نبضم نمی زنه پلکم نمی پره

می دونم امشبم از خواب می پرم

از گریه تا سحر خوابم نمی بره

این زنده موندنه بازنده مونده

بی دوست زندگی مرگ از تو بهتره

اون روبرو داره پرواز می کنه

می بینمش هنوز از پشت پنجره

هی دست تکون می دم هی داد می زنم

اون سنگدل ولی هم کوره هم کره

حتی اگه من از این عشق بگذرم

قلب شکستم از حقش نمی گذره

دوران گیجی و سرگیجگیت گذشت

محکم بشین دلم این دور آخره

پی نوشت: محکم بشین دلم، این دور آخره، شاید واقعاً این دور آخر باشه

پس نوشت: همون بهتر که دور آخر باشه

سپتامبر 20, 2010 at 6:19 ب.ظ. 27 دیدگاه

یأس مبهم

یادمه قبلاً عصرای جمعه که میشد اونقدر دلم میگرفت که حتماً آپ میکردم، ولی این روزا همش شده مثل عصر جمعه، جمعه ها دیگه سایشون روی سر همه روزا افتاده، به قول خسرو شکیبایی «چرا شما جوونا همه غلطی میکنین، ولی تا مثل خر به گل میتپین میگین خدا… بعدم یه پس گردنی میخورین و از اونور می افتید» خدایش بیامرزد… نمیخوام شکر به جا نیارم ولی روزای خوبی نیست این روزا… روزایی که هر چی بیشتر میفهمی چی هستی، کی هستی، کی دور و برت بوده، چی داری و کجا هستی بیشتر آتیشت میزنه…  این روزا بیشتر فهمیدم زندگی مثل یه سیگار روشن میمونه، یه کامش تلخه و یکی شیرین، ولی وای به وقتی که بفهمی، اون کام های شیرین هم تلخ بوده و تلخ…. اونجاس که تلخی رخنه میکنه روی چهرت، روی زندگیت، و اونجاس که واسه همه تلخ میشی… و توی آینه چیزی جز یاس مبهم چشمات نمیبینی… همین و بس

سپتامبر 17, 2010 at 3:32 ب.ظ. 36 دیدگاه

دو.. سه.. شبه که چشمام…

بارها گفتم واسه خراب کردن هر شرایطی لازم نیست اراده کنی، کافیه بهش فکر کنی، همیشه میتونی شرایطی را رقم بزنی که مثل خر توی گل دست و پا بزنی، ولی این واسه زمانیه که خودت لیاقت چیزی را نداشته باشی، چطوری بگم از شرایط کاملاً تثبیت شده ایی خودت را ببری و بندازی توی شرایط پیچ در پیچ، تا نیفتادی همه چی آرومه ولی وای به روزی که افتادی، حالا هی دست و پا بزن و این روزگار هم که مثل دریا موج داره به محض اینکه میخوای پاشی یه موج میزنه تو سرت، فقط باید دعا کنی طوفان بشه، شاید تونستی تو همهمه موج ها از جات پاشی، اگه نه تو دریای آروم همچین چیزی بعیده، گرچه با طوفانم شانسیه پاشدنت ولی خوب سنگیه تو تاریکی، سنگی که مدت هاست دارم میزنم و به هدف نمیخوره…..

خیلی انتظار طوفانی شدن سخته…. و سخت تر اینه که بخوای طغیان کنی….

پی نوشت: میخوام که دل به دریا بزنم یه سینه حرف را یکجا بزنم…

سپتامبر 13, 2010 at 3:27 ب.ظ. 25 دیدگاه

دایی رفتی و نیستی ببینی…

دایی جان سلام، منو که میشناسی؟ من همون خواهرزادت هستم که آخرین باری که اومده بودی مرخصی به دنیا اومدم، دایی مادربزرگ همیشه تعریف می کرد آخرین باری که  اومده بودی مرخصی رفتن واست خواستگاری، خواستگاری همون دختر همسایه ایی که از بچگی دوسش داشتی، اون میگفت روز آخر مرخصیت باهاش رفتی لب دریا و بهش گفتی شاید این آخرین باریه که این همبازی کودکیت را میبینی، دریا را میگم، قبول دارم دریا خیلی بزرگه ولی نه به بزرگی روح تو… دایی جان دایی جان من زیاد چیزی از تو نمیدونم، اونقدری که یه عکس بزرگ به سینه اتاقت و چند تا عکس با دوستات که اونا هم همه الان پیش خودتن، چند تا عکس دیگه هم هست که یه سر جدا از تن را نشون میده، هر وقت نگاهشون میکنم از خودم بدم میاد، راستی دایی رفتی و نیستی ببینی برادرای بزرگت چه وضع خوبی به هم زدن، یکیشون که تا تونست از صدقه سر تو خورد و اونقدر خورد که دائم  الخمر شد و اون یکی هم که همش دنبال یه سرنگ میگرده که بزنه توی اون رگای لعنتیش، دایی مادربزرگ تا همین دو سال پیش زنده بود ولی بعد از شهادت تو دیگه کمر راست نکرد، اونقدر غصه خورد و اونقدر اسم تو را صدا کرد، عاقبتم سرطان گرفت و اومد پیش خدا، دایی یادمه وقتی بچه بودم همیشه تو مدرسه بهمون میگفتن شهدا میتونن شفاعت کنن، منم هر وقت کارم گیر میکرد میومدم باهات حرف میزدم، یادته چه خواهش هایی ازت میکردم، یه بار یادمه واسه نمره ریاضی اومدم پیشت، یه بار دیگه واسه برگشت سلامتی مادر اومدم پیشت، خلاصه همیشه مزاحمت میشدم، راستی الان 10 سالی میشه پیشت نیومدم، شاید دیگه فکر میکنم بزرگ شدم، شایدم دیگه صداقت اون موقع ها تو وجودم نیست، شایدم دیگه لیاقت ندارم، دایی اینجا همه چی روبراهه، رفیقام، همونایی که اون قدیما واسشون از تو تعریف می کردم یا رفتن اونور آب، یا معتاد شدن، یا دارن با بدبختی واسه یه بخور و نمیر زندگی میکنن، دایی جون از مادربزرگ خبر داری؟ 2 سالی هست همسایت شده، دایی از اینور نپرس، آخه چی بگم دایی؟ پدرت هم پیر شده و سه تا داغ دیده، سه تا عزیز از دست داده، ولی هنوز مجبوره بره صیادی کنه تا زندگیش بگذره، دایی نمیخوام زیاد مزاحمت بشم، آخه اونقده من رو سیاه شدیم که از شما خجالت میکشیم، نمیخوام بگم اینجا همه گرگ شدن، نمیخوام بگم آدمیت مرده و شعور و معرفت چال شده، نمیخوام بگم انسانیت منقرض شده و آزادی سرنگون، نمیخوام بگم روزه شک دار گرفتم، نمی خوام هیچی بگم، ولی میدونم شما هر جا که باشی جات بهتر از ماست، دست ما را هم بگیر نذار بیشتر از این غرق بشیم………

سپتامبر 7, 2010 at 9:51 ب.ظ. 43 دیدگاه

ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس….

لالالالالالالالالا… با تن صدای محمد نوری یکی از زیباترین ملودی هایی که تا حالا شنیدم، اینکه اینجا کسی قدر هنر را نمیدونه، اینکه اینجا کسی قدر کار کسی را نمیدونه، و اینکه اینجا هیچکس قدر هیچکسی را نمیدونه، اینه که میشه به فیلد رفتن فکر کرد، البته شاید در مورد خودم بتونم به جای عبارت فرار مغزها، از عبارت فرار مقعدها استفاده کنم، شاید اینطوری به اون مغزهایی که به تعبیری فرار میکنند هم توهین نشه… ولی من یکی با کلمه فرارش موافقم، شاید از جمع دوستانی که دور و برم بودن این که میگم دستگیرم شده، یه جور فرار از الگوی مزخرف زندگی، یه جور فرار از خرد شدن و له شدن، یه جور فرار از خود…… شاید یه روزی هم وقت فرار ما برسه، کما اینکه مدت هاست از خودمون داریم فرار می کنیم، اعتراف می کنم با وجود همه دلبستگی ها، با همه رنج دوران، با همه خون دل هایی که خورده ایم، و با همه عشق پاک به وطن، شاید یه وقتایی رفتن بهتر از موندن باشه…..

 پی نوشت: این آهنگ واقعاً متاثرم میکنه، اگه دوست داشتین دانلود کنین

پس نوشت: ما برای پرسیدن نام گلی ناشناس چه سفرها کرده ایم ، چه سفر ها کرده ایم

ما برای بوسیدن خاک سر قله ها چه خطرها کرده ایم ، چه خطر ها کرده ایم

ما برای آنکه ایران گوهری تابناک شود خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم

ما برای آنکه ایران خانه ی خوبان شود رنج دوران برده ایم ،رنج دوران برده ایم

ما برای بوییدن گل نسترن چه سفر ها کرده ایم ، چه سفر ها کرده ایم

ما برای نوشیدن شورابه های کویر چه خطر ها کرده ایم ، چه خطر ها کرده ایم

 ما برای خواندن این قصه ی عشق به خاک خون دلها خورده ایم ، خون دلها خورده ایم

ما برای جاودانه ماندن این عشق پاک رنج دوران برده ایم ، رنج دوران برده ایم

سپتامبر 4, 2010 at 4:28 ب.ظ. 24 دیدگاه


من اینجا بس دلم تنگ است و هر سازی که میبینم بد آهنگ است
بیا ره توشه برداریم و راه سفر گیریم ببینیم آسمان هر کجا آیا همین رنگ است

ملاقات های حجی

  • 30٬937 دیدار با حجی